|
انگار يك قرن پيش بود يا هزار سال؛ سي ساله بودم و رعنا تنها پناهي كه ميشد بهوقت سختي يا اندوه بهيادش آراميد. خوب يادم است سر ((خشتهپرد)) كاغذهوايي, هوا ميكرديم و با آن قاصد ميفرستاديم براي آرزوهامان, گاهي نخ پاره ميشد و آرزوي بچهگانهمان را گم ميكرديم و گريان به خانه ميآمديم, جوانتر كه شديم, با هادي و محمود و احمد ـ يادش بخير شهيد شد ـ مينشستيم جلو قهوهخانهي كوچك آقا, زير درختان آزاد. آنوقت, وقتي دخترهاي مدرسه تعطيل ميشدند از جلو ما ميگذشتند و چشمكي ميزدند كه هركدام تا غروب دنبالشان در كوچهها علاف بوديم, رعنا ولي هميشه از آنطرف رودخانه ميگذشت. با اينكه از همه خوشگلتر بود, به كسي راه نميداد و من يقين دارم آنهنگام همهي ما, كه ناظم دبيرستان بچههاي زير درخت آزاد ميخواندمان, عاشق رعنا بوديم و من از همه بيشتر و سي بار بيشتر. سالها بعد رعنا سرود كوهستانها شد و بچهها يكي يكي كم شدند؛ اولي سر همان خشتهپرد گلوله خورد و نفهميديم كه چهطور مرد. انقلاب شد؛ انقلاب كه شد همهجا سخت در جنگ بود. بعضيها هم اين وسط بهنوايي رسيدند مثل علي امجد؛ و احمد هم كه رفت. رعنا فراموش شده بود, ميگفتند: رفته جنوب, ميگفتند شوهر كرده بهيك پولدار كه جنس قاچاق از دوبي ميآورد, ميگفتند رفته پرستار داوطلب جنگ شده, ميگفتند و ميگفتند ... بعضي از ياران ديروز دشمنان امروز بودند, آدم فروشها! و بعضي از مرزهاي غربي و شمالي خارج ميشدند. دختركان همراه, هريك زن يكي شدند و من نامههاي عاشقانهي زيادي را پاره كردم. كتابهايم را هم دفن كردم كه رطوبت نگذاشت سالي دوام آورند. آنها را هم پاره ميكردم. ديگر كسي سر پل براي بادبادكش قاصد نميفرستاد؛ اصلاً كسي بادبادك بازي نميكرد. آنوقت رعنا پيدايش شد. سي سال گذشته و من مرد ميانسالي شدهام. مرد كه نه, خراب و نابود و تنها؛ يكروز كه پشت غسالخانه در تابوتي منگِ بنگ بودم و هيچ نميديدم جز تصوير هادي و احمد, هيچ نميشنيدم جز فرياد جوخه, آتش؛ مثل سايهاي آمد نگاهي انداخت و بيتفاوت گذشت. از دهنم پريد كه: (( رعنا بگو با من, بيوفا تويي يا من, مرگ من بگو جان من بگو رعنا, ديشب پهلويت كي خوابيده بود، رعنا...))* و ترانه ورد لبم بود كه بازگشت و خواند: (( امسال كه سال بارونه, آدم كشي چه آسونه ...))** و خواند و خواند تا گريه امانم نداد, و گريه امانش نداد. گفتم: (( تو كه هيچوقت نميآمدي اين طرف ! اصلاً از اول تو اونطرف بودي من اينطرف ... حالا اومدي, بعدِ سيسال, تنها گيرم انداختي كه يادم بياد كجا بودم و چيبودم؟ الان چي شدم ؟! )) هيچ نگفت. در راه باريك ميان قبرها ميرفت. فقط وقتي رسيد وسط گورستان برگشت, نگاهي كرد؛ هنوز زيبا بود, به خودم جرات دادم براندازش كنم, بزرگ شده بود, عصايي زير بغل داشت و جاي يك پايش خالي بود. گريه امانم نداد؛ گريه امانم نميدهد ... ... .
احمد زاهدي لنگرودي 1382 - وادي لـنـگـرود * برگردان فارسي يك ترانهي محلي گيلكي ** برگردان فارسي يك سرود گيلكي |
|